خیلی وقت است دلم نمیخواهد طولانی بنویسم. احساس میکنم حرف نویی برای گفتن ندارم. احساس میکنم فکرهایِ من همان فکرهای شما هم بوده یا هست یا خواهد بود و با تکرار این مکررات، به شعور شما توهین کرده ام. احساس میکنم جهل بزرگی هستم در پهنه هستی. احساس میکنم باید سکوت کنم و زیاده نگویم ... این بار سعی میکنم خلاصه بگویم تا به فزونی نکشد.
چند سالی میشود که رمان های عاشقانه ایرانی نمیخوانم. رختم را جای دیگری پهن کرده ام. جایِ -شاید- کمی عمیقتری. هفته پیش بهترین رمان دوران بلوغم را از نو خواندم. و سرتاپای یکی از قشنگترین خاطرات 14 سالگی ام را تار و مخدوش کردم. برایم جذابیت نداشت. قلم سطحی نویسنده، طرز لوس و مسخره ای که عشق را به نمایش گذاشته بود، احساسات سرسری که عمیق انگاشته میشد، توصیف ها، کامل و بی نقص بودن های غیرممکن شخصیت ها، همه چیز برایم ناچیز و لوده بنظر آمد. به همین آسانی خاطره نوجوانی و بلوغم را دستمالی کردم. با کشاندن بی دلیلِ یادبودِ شیرینِ نوجوانی، به حال. همه چیز سرجای خودش قشنگ بنظر میرسد. خاطرات، فیلم ها، کتاب ها، اتفاق ها، آدم های گذشته ،همه، متعلق به همان دوران اند. همان زمان است که جالب و شگفت انگیز، غمگین و فسرده، پرتلاطم و هیجان انگیز، دوست داشتنی و محبوب، مشمئزکننده یا ترسناک بنظر میرسند. پای آدمهایِ متعلق به گذشته را به اکنون باز نکنیم. روی ارج و عز و حرمت سابقشان، گذارِ زمان و تغییراتِ ناگزیر زمانه پرده ای کشیده که پشت این پرده هیچ است. آدمهای پشت این پوشش در زمان محو شده اند. نیست شده اند. به عدم پیوسته اند. دیگر کسی شبیه آنها را در واقعیتِ حالا نمی یابیم. بگذاریم خاطراتمان دست ناخورده و رقیق در ذهن و روحمان باقی بمانند ...
+ خداحافظ تا حرفِ تکراریِ بعدی :))